معنی زندان تاریک

حل جدول

زندان تاریک

سیاه چال

سیاهچال


زندان

نواخانه

تعبیر خواب

زندان

اگر کسی بیند در زندان بود و آن زندان هرگز ندیده بود، دلیل بر هلاک است، زیرا که زندان مجهول گور است. اگر زندان معروف بیند، دلیل بر اندوه و مضرت کند. اگر بیند در زندان بر پای داشت، دلیل که در عملی که باشد، دیر بماند. - محمد بن سیرین

دیدن زندانبان درخواب، چون معروف است، خلاصی یافتن و عاقبتِ نیکو باشد. و چون مجهول بود، دلیل کوری و غم و اندوه است. زندان به خواب دیدن گور وبلا است و آزمایش کردن دوستان و خرم کردنِ دشمنان. اگر بیند در زندان شد و زود بیرون آمد، دلیل که خداوند به تمامی بیابد. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر خداوند خواب مستور است و خود را در زندان معروف بیند، دلیل که بزرگی و جاه یابد. اگر مستور نباشد ازجهت شغلهای دنیا او را غم و اندوه است. اگر بیند با مردی زندانبان با بند همی رفت، دلیل که کار بسته او گشایش یابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

زندان

زندان. [زِ] (اِ) بندیخانه. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). محبس. بندیخانه. قیدخانه. حبس. سجن. (ناظم الاطباء). جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند. بندیخانه. محبس. قیدخانه. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبس پذیرفته شده است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. پهلوی «زیندان »، ارمنی «زندن »، استی «زیندون »... محبس، جایی که گناهکاران را در آنجا توقیف کنند. بندی خانه. سجن. (حاشیه ٔ برهان چ معین). دوستاخ. دوستاق خانه. بند. حصیر. محبس. سجن. دوستاق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو.
فردوسی.
دگرآنکه گفتی ز زندان و بند
که آمد ز ما بر کسی بر گزند.
فردوسی.
چنین گفت کاین نوذر تاجدار
به زندان و مردان من کشته خوار.
فردوسی.
به زندان بکشتندشان بی گناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم.
منوچهری.
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جَلویز.
طاهر (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و امیر فرمود تا زندانهای غزنی و آن نواحی و قلاع عرض کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). کسری تنگدل شد، بفرمود زندان بوزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 608).
زندان تو است این اگرت باغست
بستان نشناسی همی از زندان.
ناصرخسرو.
گرچه زندان سلیمان نبی بوده ست
نیست زندان بل باغیست مرا یمگان.
ناصرخسرو.
بل به زندان در شو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان.
ناصرخسرو.
و رسم چنان بود که هر روز حاکم زندان، ایشان را به صحرا بردی تا یک پشته هیزم بیاورندی. (قصص الانبیاء ص 179).
قیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
زد چرخ مرا لیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
مسعودسعد (از امثال و حکم ج 2 ص 582).
دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود
گر فرشته بزند راه تو، شیطان تو اوست.
سنائی.
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ز تو کی خطری دارند این بی خبران.
سنائی.
من از تو ابله ترم، تو از من احمق تری
یکی بباید که مان هر دو به زندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی.
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مدار جسم به زندان مدار جان.
خاقانی.
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید.
خاقانی.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
روباه جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نبود و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه از حاشیه ٔ برهان چ معین).
مرد به زندان شرف آرد بدست
یوسف از این روی به زندان نشست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
دم خوش بایدت، از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش، پوست بر او زندان است.
اثیراومانی.
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش.
مولوی.
گر ز زندانم برانی توبه رد
خود بمیرم من ز درویشی و کد.
مولوی.
شکم زندان باد است ای خردمند
ندارد هیچ عاقل باد را بند.
سعدی (گلستان).
تکبر عزازیل را خوار کرد
به زندان لعنت گرفتار کرد.
سعدی.
بیژن شیر خفته در زندان
کرده گرگین بی هنر دندان.
اوحدی.
ترا تاج بر سر فروزنده باد
به زندان درون دشمنت زنده باد.
؟ (شرفنامه ٔ منیری).
- زندان اسکندر. رجوع به زندان سکندر شود.
- زندان باد، جایی بود بر کوه اصطخر فارس:... بر سر کوه دخمه های عظیم کرده است و عوام آن را زندان باد میخوانند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 121 شود.
- زندانبان، کسی که زندانیان را محافظت می کرده باشد. (آنندراج). مستحفظ زندان و محبوسین. (ناظم الاطباء). آنکه در محبس مأمور نگهبانی محبوسان است. نگهبان زندان. (فرهنگ فارسی معین). سجان. حداد. دوستاق بان. بندیوان. حارس زندان. محبس بان. دوستاخ بان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای مستحفظمحبس پذیرفته شده است: و زندان درک اسفل و زندانبان مالک دوزخ. (سندبادنامه ص 249).
دل از دیدار زندانبان سبکبار
چو زلف زشت رو زنجیر بیکار.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زندانبانی، شغل و منصب زندانبان. (ناظم الاطباء).
- || عمل زندانبان. پاسبانی و نگهبانی زندان و زندانیان. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زندانبانی کردن، محافظت کردن زندانیان و پاسبانی نمودن آنان را. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل و زندانبان شود.
- زندان برجیس، برج سنبله که وبال خانه ٔ برجیس است. (ناظم الاطباء).
- زندان خاکی، کنایه از دنیا است:
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان خاکی تنم.
ناصرخسرو.
- زندان خاموشان، کنایه از گور باشد که به عربی قبر خوانند. (برهان). گور. قبر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). گور. (فرهنگ رشیدی). کنایه از گور باشد و آن را مرغزن نیز گویند و به تازی قبر گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج):
یکی با چشم دل بنگر در این زندان خاموشان
که آنجا صدهزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از انجمن آرا).
- زندانخانه، زندانسرا. بندیخانه. (آنندراج): و هر جای که وُلات فرودمی آمدند به قرب ایشان زندانخانه پیدا می کردند. (تاریخ قم ص 40).
ز زندانخانه ٔ قید خودی اکنون رها گشتم
ازین زنجیر غم هم بازرستم تا چه پیش آید.
زکی ندیم (از آنندراج).
- زندانسرا، زندانخانه. (آنندراج):
پیش مابینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندانسرا.
خاقانی.
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریک تر زندانسرایی برنخاست.
خاقانی.
به زندانسرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه.
نظامی (از آنندراج).
در آن زندانسرای تنگ می بود
چو گوهر شهربند سنگ می بود.
نظامی.
حصار چرخ چون زندانسرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادر زاده ای دارد دگر هیچ.
نظامی.
- زندان سکندر، کنایه از ظلمات است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- || شهر یزد، چه مشهور است که وفات سکندر در آن شهر واقع شده چنانکه در لغت «خرم » بیان آن گذشت... و بعضی گویند زندان سکندر سردابه ای است در یزد که سکندر را در آن گذاشته بودند و آن سردابه در یزد معروف است به زندان سکندر و بسیار تاریک و موحش است... (فرهنگ رشیدی). ته خانه ای است در شهر یزدگویند که تابوت سکندر را در آن گذاشته اند. (از غیاث). بنابر آنچه در فرهنگها و در تاریخ جدید مسطور است، شهر یزد است. (قزوینی). بگفته ٔ لغتنامه ها شهر یزد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معروف است و وجه تسمیه ٔزندان آن است که منسوب است به زند، زیرا که حکم شریعتی کتاب زردشت در باب جزای هر گناهی آن بود که به اندازه کمابیش آن کار، گنهکار را حبس می کرده اند. و زندان یا غار یا چاه یا کوهسار می بوده و در فرهنگ رشیدی گفته که زندان سکندر بمعنی شهر یزد است که وفات اسکندر در آن شهر بوده و آن سردابه در ضمن لغت خرم، دراین باب افسانه و راز بیان کرده که این معنی و آن معنی هر دو خطا و سهو است. چه مرگ اسکندر در یزد نبوده است و در شهر زور کردستان و بابل وفات یافته و جسداو را به اسکندریه که از ابنیه ٔ اوست برده و مدفون کرده اند، چنانکه نظامی گفته که خاک سکندر به اسکندری است. سبب آنکه یزد را زندان سکندر گفته اند این است که سکندر بعد از غلبه بر پادشاهان عجم و تصمیم فتح بلاد شرقی و مشاورت با دانایان عهد، شاهزادگان را به شهر یزد برده و بدست امیری از امرای خود سپرده که از آنجا بیرون نروند و در غیبت او مایه ٔ فسادی نشوند و خود بجانب هند و پنجاب و دارالملک پور رفته آن بلاد را بگشاد و در مراجعت عزم یونان کرده براه درگذشت. چنانکه اشارت رفت شهر یزد بدین جهت زندان اسکندر لقب یافت چنانکه فارس را ملک سلیمان گویند. خواجه حافظ چون در زمان توقف خود دلتنگ شده غزلی گفته است... (انجمن آرا) (آنندراج):
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
- زندان شکن، شکننده ٔ زندان. (از فهرست ولف). شکننده ٔ بند. محبوسی که از دست زندانبان بگریزد و خود را از قید برهاند:
وز آن پر گناهان زندان شکن
که گشتند بانوشزاد انجمن.
فردوسی.
- زندان کردن، حبس کردن. محبوس کردن. (ناظم الاطباء). بند کردن. به قید و بند انداختن. و غالباً با عبارت فعلی چون «به زندان کردن » و «در زندان کردن » آید. رجوع به «به » و «در» و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
- زندان کردن چیزی یا جایی را برای کسی، بندیخانه ساختن آن برای آنکس. محبس و سجن قرار دادن آن برای آنکس:
در کاخ فرخنده ایوان اوی
ببستند و کردند زندان اوی.
فردوسی.
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم.
ناصرخسرو.
بر دل و بر وهم کسان چرخ را
زندان کرده ست جهان آفرین.
ناصرخسرو.
- زندان کن، در بند آورنده. زندان افکننده. صفت کسی که مردم را به حبس و بند اندازد:
سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود.
نظامی.
- زندان مشتری، زندان برجیس که برج سنبله باشد. (ناظم الاطباء).
- زندان نامسجون، ماهیی که یونس پیغمبر را بلعید. (ناظم الاطباء).
- زندان نیرین، عقده ٔ راس و ذنب. (ناظم الاطباء).
- زندانی، منسوب است به زندان. کسی که در محبس باشد. آنکه در زندان از آزادی محروم است. (از فرهنگ فارسی معین). محبوس. گرفتار زندان. (ناظم الاطباء). محبوس. بندی. مسجون. حبسی. دوستاقی. دوستاخی. با کردن و شدن صرف شود. ج، زندانیان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبوس پذیرفته شده و بجای اسیر بکار نرود. رجوع به واژه های فرهنگستان ایران ص 47 شود:
ز زندانیان بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
روان هست زندانی مستمند
میان کثافت بمانده به بند.
اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بگذر ای باد دل افروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی.
ناصرخسرو.
بخت النصر گفت: در دل خود که میدانم چه باید کردن پیش زندانیان آمد. (قصص الانبیاء ص 179).
اگر خواهی که چون یوسف بدست آری دو عالم را
در این تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی.
سنائی.
دل ز بستان خیال او به بویی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد.
نظامی.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.
نظامی.
باش در این خانه ٔ زندانیان
روزن و در بسته چو بحرانیان.
نظامی.
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
گرفتی به زندانیانش سپار.
سعدی (بوستان).
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بی گنه در میان.
سعدی (بوستان).
رجوع به زندان و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.

زندان. [زَ] (ع اِ) تثنیه ٔ زند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.

زندان. [زِ] (اِخ) دهی از بخش کن شهرستان تهران است که 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

زندان. [زَ] (اِخ) ناحیه ای به مصیصه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود. || نام دهی به مالین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) (از معجم البلدان). || نام دهی به مرو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از معجم البلدان) (منتهی الارب).

زندان. [زِ] (اِخ) دهی از دهستان حسن آباد است که در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


تاریک

تاریک. (ص) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه ٔ آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه. (آنندراج). در استعمال، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آنچه تیره باشد آنرا تاریک نمی توان گفت. (از چراغ هدایت از غیاث اللغات). محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: از تار + َیک (نسبت)، پهلوی تاریک از تار، در اوستا تاثرا (بارتولمه 650) (نیبرگ 223) (اساس اشتقاق فارسی 370)، سنگسری توریک، سرخه ای تاریک، شهمیرزادی تاریک (کتاب 2 ص 195)، اشکاشمی تاریکان (پیش از طلوع فجر) (گریرسن 98)، گیلکی تاریک، تیره، تار، ظلمانی، کدر - انتهی. ضد روشن. تار و تیره و جائی که روشن نباشد. (از فرهنگ نظام). تار. تاران. تارون. تاره. تاری. تارین. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مقابل روشن. سیاه. ظلماء. مظلم. عکامس. هائع. غبس. مردن. دلهم. دخیاء. دجوجی. دجداجه. داجیه. دجی. دحمس. دحمسه.دامج. ادموس. دامس: دحامس، شبهای تاریک. مغلندف، سخت تاریک. مغلظف، سخت تاریک. مغدره؛ شب تاریک. بحر دجداج، دریای سیاه و تاریک. (منتهی الارب):
آبکندی دور وبس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
بتن جامه ٔخسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت.
فردوسی.
چنین گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه.
فردوسی.
بدان برترین نام یزدان پاک
برخشنده خورشید و تاریک خاک.
فردوسی.
بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود.
فردوسی.
ببارید از آن ابر تاریک برف
زمین شدپر از برف و بادی شگرف.
فردوسی.
ازو بازگشتم که بیگاه بود
که شب سخت و تاریک و بیماه بود.
فردوسی.
وز آن پس که پرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353).
کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). وی را بروشنایی آوردند یافتندش بتن قوی و گونه برجای گفتند ای حکیم ترا پشمینه ٔ سطبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است سبب چیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 341).
یکی باد برخاست و تاریک گرد
که آسان همی برربود اسب و مرد.
(گرشاسبنامه).
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همیدون همی بود یوسف بمهر
بمالید بر خاک تاریک، چهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی جو ز تنگ و تاریکش.
سنایی.
حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
بس تاریک است روز خاقانی
تا کی ز تعب همی بشب دارد؟
خاقانی.
شبی سخت بی مهر وتاریک چهر
بتاریکی اندر که دیده ست مهر؟
نظامی.
اگر چشمه روشن بود بتیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود بروشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء).
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه ٔ نوری.
سعدی.
با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک.
سعدی.
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی (بوستان).
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
حافظ.
تاریک شبم را سحر آید روزی
وز گم شده یارم خبر آید روزی
این دلو تهی که در چه انداخته ام
نومید نیم که پر برآید روزی.
(از العراضه).
|| مجازاً بمعانی افسرده، اندوهگین، غمگین، پریشان حال:
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این روح تاریک من.
فردوسی.
هم اندر زمان شد بنزدیک او
که روشن کند جان تاریک او.
فردوسی.
مر او را بیارم بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو.
فردوسی.
همان نامور نامه ٔ زینهار
که پرموده را آمد از شهریار
بدان دژ فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی.
فردوسی.
بیایند شادان بنزدیک من
شود روشن این جان تاریک من.
فردوسی.
ورا زود بفرست نزدیک من
که روشن کند جان تاریک من.
فردوسی.
مر او را که آرد بنزدیک من
درخشان کند جان تاریک من.
فردوسی.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی...
بدین کس فرستم بنزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند رای تاریک تو.
فردوسی.
سواری فرستم بنزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
مرا خواست افکند در دام اوی
که تاریک بادادل و کام اوی.
فردوسی.
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس رانی.
خاقانی.
دیده ٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند.
خاقانی.
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تابست آنهمه.
خاقانی.
|| به مجاز، ناخردمند. گمراه. عاری از صفا. پلید:
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان.
فردوسی.
نباید که بی نام در دست من
روانت برآید ز تاریک تن.
فردوسی.
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم.
خاقانی.
|| پیچیده و درهم. مبهم. مشکل. سیاه:
گروگان فرستد بنزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما.
فردوسی.
و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). مگر عاقبت کار خوب شد که اکنون به ابتدا باری تاریک مینماید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 348). || بد. سیاه:
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی.
فردوسی.
|| بدکار. سیاهکار: چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بررفت و درجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. (گلستان چ فروغی چ بروخیم ص 57). این کلمه بیشتر با لفظ شدن و کردن و گردیدن و گشتن صرف شود. رجوع به این ترکیبها شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

زندان

اسارتگاه، بازداشتگاه، بند، بندیخانه، توقیفگاه، حبس، دوستاق، دوستاق‌خانه، سجن، سلول، سیاهچال، محبس، هلفدونی

فرهنگ فارسی هوشیار

زندان

محبس، خانه و حبس و سجن، جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند

فارسی به ایتالیایی

زندان

prigione

معادل ابجد

زندان تاریک

743

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری